۱٬۰۶۶
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۴۴: | خط ۱۴۴: | ||
از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شدم در ارتباط با سازمان بودم. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچههای مجاهدین آنها را حل میکردیم. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارم بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده میکردم و ساده زیستی داشتم بهصورتیکه وقتی تعدادی از افراد حزباللهی به خانهام آمده و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترم با یک قرآن آمده و از من میخواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورم که مجاهد نیستم. و علت را در همین سادهزیستی میدانست که در مشورت با بچهها تختخواب و وسایل تهیه کردیم تا عادیسازی حفظ بشود. | از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شدم در ارتباط با سازمان بودم. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچههای مجاهدین آنها را حل میکردیم. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارم بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده میکردم و ساده زیستی داشتم بهصورتیکه وقتی تعدادی از افراد حزباللهی به خانهام آمده و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترم با یک قرآن آمده و از من میخواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورم که مجاهد نیستم. و علت را در همین سادهزیستی میدانست که در مشورت با بچهها تختخواب و وسایل تهیه کردیم تا عادیسازی حفظ بشود. | ||
با وجود اين همه مراعاتها براي بسياري پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلباني داشتيم به نام لوتر يادگاري كه ارمني بود. يك روز آمد به من گفت يك چيزي بپرسم راستش را ميگويي؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نيستيد؟ گفتم نه! چطور مگر؟ كي به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابي ميبينم جزو مجاهدين است! شما تو را به خدا مجاهد نيستيد؟ گفتم آقا برو درد سر براي ما درست نكن!<references /> | با وجود اين همه مراعاتها براي بسياري پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلباني داشتيم به نام لوتر يادگاري كه ارمني بود. يك روز آمد به من گفت يك چيزي بپرسم راستش را ميگويي؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نيستيد؟ گفتم نه! چطور مگر؟ كي به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابي ميبينم جزو مجاهدين است! شما تو را به خدا مجاهد نيستيد؟ گفتم آقا برو درد سر براي ما درست نكن! | ||
== نيروي هوايي بعد از انقلاب == | |||
تعداد زيادي از خلبانها و پرسنل فني متخصص و برجستة نيروي هوايي را نيز به نام پاكسازي از دور خارج كرده و بازنشسته كردند. من خود شاهد | |||
بسياري از فجايع بودم كه به نام انقلاب انجام ميشد. براي نمونه سرهنگ مرتجعي بود به نام محمددوست. يكروز به من گفت فلان خلبان «F۱۴» (كه خلبان برجستهيي هم بود) را ميخواهيم پاكسازي كنيم. گفتم چرا؟ گفت طبق اطلاعاتي كه ما به دست آوردهايم خانمش مايو پوشيده، به استخر رفته و شنا كرده است. گفتم خوب! گفت خوب ديگر! خانمش رفته استخر! گفتم جناب سرهنگ اولاً اين كه خانمش رفته شنا كرده گناهي مرتكب نشده ثانياً او خلبان خوبي است. ميليونها دلار پول اين مردم خرج او شده كه از او يك چنين خلباني ساخته شده. شما به همين سادگي او را از كار بيكار ميكنيد؟ نپذيرفت و بالاخره هم او را از دور خارج كردند. از اين نمونه ها بسيار بود. آنها بسیاری از کسانی را که در زمان شاه کار نمیکردند بهعنوان انقلابی جا زدند و بر سر کارها آوردند. بدین صورت نيروي هوايي ما كه بعد از اسراييل پيشرفتهترين نيروي هوايي در منطقه بود در واقع نابود شد. تعداد بسيار زيادي هم از خلبانها و پرسنل فني که مورد پاکسازی قرار گرفته بودند بطور داوطلبانه برای شرکت در جنگ برگشته بودند که در جریان این جنگ كشته شدند. | |||
=== تجربه شوراها === | |||
در برابر خواست حکومت که میخواست در هر پایگاهی انجمنهای اسلامی همهکاره باشند ما به شوراها معتقد بودیم و وقتی به عنوان فرمانده پایگاه هفتم ترابری شیراز منصوب شدم از طریق انتخابات شورای فرماندهی تشکیل دادیم. در این مسیر با کارشکنیهای مستمر طرفداران حکومت مواجه بودیم بهصورتیکه خودم چند بار درگیر شده و کار به شکایت کشیده شد. در جریان تجربه کردن این شیوه از اداره محیط ارتش با ناپختگیهایی هم مواجه بودیم بهصورتی که مخالفین در صدد بودند ناکارآیی شورا را اثبات کنند اما به غیر از موارد تخصصی خاص مثلا امور پروازی در بقیه موارد همین شیوه اداره را بکار گرفتیم و بسیار هم موفق بودیم به صورتیکه تیم بازدید کننده در پایان کارش در قیاس با پایگاههای نیروی زمینی و زرهی و هوابرد به ما تبریک گفت و البته وقتی گفتم تبریک را باید به شورا گفت او ترش کرد ولی واقعیت همین بود که نتیجه کار شورایی ما در پایگاه نیروی هوایی شیراز بود. | |||
=== بازنشستگی و برگشت دوباره به کار === | |||
با گزارشهای متعدد از من ریشهری من را به دفتر کارش صدا کرد و گفت طبق اطلاعاتي كه داريم شما با شاه ميپريدهايد پول بسيار زيادي به شما مي دادهاند. ميليون ميليون. گفتم همچي چيزي نيست. ماهانه به من هزار و خوردهاي ميدادند كه من هم اين را دادهام به پرسنل دفتري. مقداري در اين باره صحبت كرديم. چيزي نداشت كه بگويد. اما گفت يك تعدادي را ميخواهيم بازنشسته كنيم شما هم جزو آنها هستيد. گفتم مسألهيي ندارد. قبول كردم. وقتي از پيش ريشهري آمدم بيرون بچهها به من گفتند همان درجهداراني كه پول را به آنها داده بودم جلو دادگاه انقلاب جمع شده و براي ريشهري ماوقع را تعريف كرده بودند. چند روز بعد حكم را به من ابلاغ كردند. بازنشسته شدم. و چون حقوق بازنشستگي كافي نبود با يك ماشين رنو كه داشتم شروع به كار كردم. مسافركشي ميكردم. در ضمن در يك شركت ساختماني هم به عنوان حسابدار كاري پيدا كردم. چندماهي بهاين ترتيب گذشت تا جنگ شروع شد. شركتي كه در آن كار ميكردم نزديك فرودگاه بود. ديدم صداي انفجار آمد و صداي غرش هواپيماها. پريديم بيرون ببينيم چه خبر است كه از راديو شنيديم عراق حمله كردهاست به فرودگاه مهرآباد. روز بعدش رفتم ستاد نيروي هوايي و خودم را معرفي كردم. گفتم جنگ شروع شدهاست آمدهام براي پرواز. به غير از من تعداد زيادي از خلبانهاي ديگر هم آمده بودند. ما را بدون هيچ جر و بحثي قبول كردند. قرار شد روز بعد برگردم. روز بعد به شركت مراجعه كرده و تصفيه حساب كردم و برگشتم به نيروي هوايي. كار ما سوخت دادن به هواپيماها در هوا بود. هواپيماهايي كه روي خارك و به طور كلي جنوب گشت ميدادند و يا به عراق ميرفتند و برميگشتند. آنها در رفت و | |||
آمدشان از ما سوخت ميگرفتند. در اين مدت شاهد بودم كه آخوندها به صورت واقعي چه برسر نيروي هوايي ما آوردهاند. براي مثال يكبار به شيراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام ميداديم. يك شب به ما گفتند آخوند عقيدتي سياسي ميخواهد با شما بيايد پرواز. رفتيم سوار هواپيما شديم و رفتيم بالا. دستور خاموشي بود كه چراغهاي شهر و پايگاه خاموش باشند. از زمين كه بلند شديم يك آسمان پر ستارهيي در جلو داشتيم. آخونده آمد در كابين. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علي القوم الظالمين. پرسيدم چه شده؟ گفت ببينيد اين نابكاران دستور امام را اجرا نميكنند! اين خاموشي دستور | |||
صريح خود امام است. ببين چقدر چراغ روشن است؟! نگاه كردم و خنديدم. گفت چيه؟ ما عادت داشتيم هركس كه عمامه سرش بود را آيتالله صدا ميكرديم. گفتم حضرت آيتالله اينها ستاره است! چراغ نيستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعايت نميكنند! ما ديگر چيزي نگفتيم تا اين كه در گشت رفتيم روي سر محوطه زندان عادلآباد. دست بر قضا تمام نورافكنهاي دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببينيد اينها چراغ هستند نه آن ستاره ها كه شما ديديد! اگر هم عراق بيايد براي بمباران فقط زندان را ميبيند و ميزند. طرف از رو نرفت و گفت: »اينها زنداني هستند اگر بزندشان اشكالي ندارد «! من از اين همه بيرحمي و شقاوت داشتم شاخ در ميآوردم. با ناباوري پرسيدم اشكالي ندارد؟ گفت نه آقا اينها زنداني هستند مجرم هستند اشكال ندارد. | |||
== پرواز پروازها == | |||
<blockquote>سال ۱۳۶۰ در تاريخ معاصر ميهنمان سالي تعيين كننده است. سالي است كه از همان ابتدايش معلوم بود خميني و آخوندهاي حاكم قداره را از رو بسته و تصميم نهاييشان را براي كشتار همة مخالفان و بهخصوص مجاهدين گرفتهاند. علاوه برآن حذف جناح رقيب خودشان در حاكميت نيز در دستور كارشان قرار داشت. اگر به روزنامههاي آنروزها مراجعه كنيد خواهيد ديد كه روزي بدون درگيريهاي خونين بين چماقداران رژيم با مخالفان آخوندها به شب نميرسيد. درگيريهايي كه بعضاً به كشته شدن تعدادي از ميليشياهاي نوجوان مجاهدين نيز منجر مي شد. خلاصه آنكه اوضاع سياسي بهشدت آشفته و حساس بود. چيزي كه به حساسيت اوضاع ميافزود جريان داشتن. همة اين اتفاقات در متن جنگ با يك دولت خارجي بود. جنگي كه البته بر اثر توطئههاي خميني به وجود آمد ولي در آنروزها هنوز قسمتي از خاك ما در اشغال نيروهاي عراقي بود. بنابراين نيروهاي سياسي در وضعيت بسيار بغرنجي قرارداشتند. چرا كه خميني باعوامفريبي و دجالبازي سعي داشت از اين جنگ سوءاستفادة آخوندي خودش را بكندو در زير پوش آن نيروهاي مخالف خود را قلع و قمع كند.به هرحال مجموعةاوضاع واحوال طوري شد كه كار به وقايع خردادماه كشيد. دربيست و پنجم اين ماه بود كه جبهة ملي تظاهراتي در ميدان فردوسي تهران برگزار كرد كه با سركوب وحشيانه مواجه شد. در ۳۰ خرداد نيز مجاهدين دعوت به يك تظاهرات آرام كردند. قصد اين بود كه با جمعيت انبوه شركت كننده به مجلسرفته و در آن جا به نقض قوانين توسط مرتجعان اعتراض كنند. همانطور كه ميدانيد ۵۰۰ هزار تهراني شريف در اين تظاهرات شركت كردند. اما در غروب همان روز در ساعاتي كه سيل بي امان جمعيت به ميدان فردوسي رسيد شخص خميني به ميدان آمد و دستور تيراندازي به جمعيت را داد. و اين كار معناي سياسي بسيار مهمي داشت. از فرداي آن روز هيچ كس و هيچ گروهي تأمين نداشت و رابطة رژيم با همة مردم و مخالفان رابطهيي غيرمسالمتآميز شد. درواقع دستور خميني تيرخلاص به امكان هرگونه مبارزة مسالمتآميز بود. و از فرداي ۳۰ خرداد دو راه در پيش روي همة گروههاي سياسي قرار گرفت. يا در ميدان</blockquote><blockquote>نبرد براي آزادي پاسخ قهر ضدانقلابي دشمن كينهتوز و مرتجع را با قهر انقلابي بدهند و يا با تن دادن به ذلت و ننگ سازش مبارزة مردم ايران براي تحقق آزادي را يك دورة تاريخي به عقب بيندازند. من در آن روزها بيشتر از هروقت ديگر ياد روزهاي بعد از كودتاي ۲۸ مرداد ۳۲ بودم. خيانت رهبران حزب توده و فرار ذلت بارشان جلو چشمم ميآمد و با خود ميگفتم راستي اگر در آنروزها مصدق تنها نميماند و رهبران خائن تودهيي بهاي ادعاهاي خود را ميدادند و حداقل براي حفظ شرف خود ميدان را ترك نميكردند وضعيت مردم و ميهن ما چه ميشد؟ آيا ديكتاتوري شاه ميتوانست ۲۵ سال ديگر ادامه يابد؟ يقين داشتم كه ملت ايران بهاي بسيار سنگيني از اين بابت پرداخت كردهاست و با يادآوري همين خاطرات بود كه آرزو ميكردم يك بار ديگر مبارزه مردم ايران سربريده نشود و ما براي كسب آزادي يك دورة ديگر عقب نيفتيم. تصميم مجاهدين براي ادامة نبرد با ديو ارتجاع كه آقاي رجوي آن را مهيبترين نيروي ضدتاريخي ملت ايران معرفي كرده بود نور اميد و شادي ملي را در قلبهاي همة ما تابانيد</blockquote><blockquote>و من در آنروزها خودم احساس ميكردم كه بايد دين خودم نسبت به ميهن و مردم را بهنحو احسن انجام دهم.</blockquote><references /> |
ویرایش